مهسا ساداتمهسا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

مهسا سادات نازپري

اولين جشن عروسي

  در يك شب زيباي بهاري مهساسادات ما براي اولين بار به جشن عروسي دعوت شد و اون جشن عروسي برادرشوهر خاله مليحه بود چون اولين باري بود كه به جايي به اون شلوغي مي رفت ، متعجب و نگران بود دانيال : يعني اين شيريني رو بخورم يا بدمش به مهساسادات ؟ ادامه ماجرا در ادامه مطالب.. جمعه ۸/ ۲/ ۹۱  هشت ماه و ۲۶ روز   دانيال : نه مهساسادات شيريني رو به تو نمي دم   مهساسادات: مامان دانيال بهم شيريني نميده دانيال : معذرت مي خوام مهساسادات گريه نكن   ...
25 دی 1391

هديه عمه مهديه

    يه روز قشنگ بهاري كه خونه مامان بزرگ بوديم و عمه مهديه تازه از كاشان اومده بود  عمه مهديه جون مهساسادات رو غافلگير كرد اونم با يه دست لباس مهموني قشنگ كه از كاشان براش خريده بود و اين هم همون عكس معروف مهساساداته كه همه ديدنش   مهساسادات هم همون موقع لباس رو پوشيد و چند تا عكس انداخت ب ه خاطر اينكه عكسش قشنگ تر بشه خودش دستش رو به ديوار گرفته و وايستاده و اين اولين باري بود كه به تنهايي مي ايستاد   عمه مهربونم دستت درد نكنه خجالتم دادي سه شنبه ۵/ ۲/ ۹۱  هشت ماه و ۲۳ روز ...
25 دی 1391

غنچه باغ زندگيمون

  يا رب اين نوگل خندان كه سپردي به منش مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش     مهساسادات تو اين عكسا مثه غنچه گلي كه تازه باز شده قشنگ و شاده نه؟ فداي اون حيا و خجالتت عزيزم  چند تا عكس ديگه  در ادامه مطالب... شنبه ۲/ ۲/ ۹۱  هشت ماه و ۲۰ روز   ...
25 دی 1391

چقدر قشنگ شدي فرشته من

  اين اولين عكساي مهساسادات با چادرشه كه مامانيش براش دوخته دخترم ديگه بزرگ شده عزيز دلم چقدر قشنگ رو گرفتي مثه حاج خانماي مهربون شدي   قربون خنده قشنگ و دندوناي كوچولوت ، ماماني مثل فرشته ها شدي نازنينم شنبه ۱۹/ ۱/ ۹۱  هشت ماه و ۷ روز       انگار مهساسادات يه كم تحت تأثير قرار گرفته و روضه نخونده گريه مي كنه ...
25 دی 1391

اولين روز اولين بهار اولين سال زندگيم

  سلام عيدتون مبارك   تصميم گرفتم ... البته مامايم تصميم گرفته از زبون من انشا بنويسه اونم با موضوع:   عيد را چگونه گذرانده ايد؟   روز اول عيد اولین عکس من، تو اولین روز اولین بهار اولین سال زندگیم   با عمو علی و   ایلیا جان عید شما هم مبارک مهساسادات : عمو علی طاقت نیاورد تا بریم خونشون بهم عیدی بده و همون روز خجالتم داد و دو تا کاغذ سبز که نمی دونم چی بود بهم داد هر چی بود انگار خیلی با ارزش بود چون مامایم زودی اونو گذاشت تو کیفش! سه شنبه 91/1/1  هفت ماه و 18 روز ...
24 دی 1391

آخرین مهمون عید

  عيد را چگونه گذرانده ايد؟ روز هجدهم دانيال آخرین مهمون اولین عید زندگیم    من دلم می خواست مثل دانیال راه برم ولی نمی دونم چرا اونم دلش میخواست مثل من چهاردست و پا  بره         اینم آخرین عکس منه   این بود خاطرات من در اولین عید نوروز زندگیم جمعه ۱۸/ ۱/ ۹۱  هشت ماه و ۶ روز   ...
24 دی 1391

روز طبیعت

  عيد را چگونه گذرانده ايد؟ روز سيزدهم   روز سیزدهم عید من و بابایم و مامایم سه تایی رفتیم پارک الغدیر قزوین     بعدش هم رفتیم خیابون دهخدا و با عروسکای بزرگی که نمی شناختمشون عکس انداختم   اسماشونو از مامایم و بابایم پرسیدم پسر خاله کلاه قرمزی پسرعمه خ   ملوان زبل   شرک     میکی موس چند تا عکس دیگه در ادامه مطالب... یکشنبه ۱۳/ ۱/ ۹۱  هشت ماه  و ۱ روز                 ...
24 دی 1391

جشن هشت ماهگی در نمایشگاه اسباب بازی قزوین

  عيد را چگونه گذرانده ايد؟ روز دوازدهم  تو جشن هشت ماهگیم مامایم و بابایم منو بردن یه جایی که چشام از تعجب گرد شده بود یه عالمه اسباب بازی و یه عالمه بچه اومده بودن به جشن من!         همه می خواستن با من عکس بندازن اما وقت نشد و فقط به بعضی هاشون افتخار دادم چند تا عکس دیگه... شنبه  ۱۲/ ۱/ ۹۱  هشت ماه تمام   ...
24 دی 1391

اولین گردش من در پارک چیتگر

  عيد را چگونه گذرانده ايد؟   روز هفتم   همگي رفتيم پارك جنگلي چيتگر  تا به پارک رسیدیم دیدم آفتاب چشمام رو اذیت می کنه برای همین عمه مرضیه لطف کرد و عینک آفتابیش رو بهم داد      بعد مامایم و بابایم منو مثل یه خرگوش گذاشتن تو چمنا!   کلی هم با زهرا جون و سوگل جون تاب بازی کردیم درادامه مطالب مطالب مهمی نوشتم دوشنبه ۷/ ۱/ ۹۱   هفت ماه و ۲۵ روز       نهار جوجه کباب داشتیم که مناسب بچه ای به سن من  با دوتا دندون بود     درآخر هم یه بطری خالی رو دادن دستم نمی دونم ...
24 دی 1391