مهسا سادات نازپري

    مهساسادات تو اين سن 6  قدم راه مي رفت يكشنبه 1/ 5/ 91  يازده ماه و 19 روز       چهارشنبه 28/ 4 ...

    مهساسادات : تو يه روز گرم تابستون من به همراه مامايم و خاله مهديه و دانيال  مي خواستيم بريم كرج خونه ماماني اما اينبار با ماشين بابايم نرفتيم سوار يه ماشيني شديم كه خيلي خيلي بزرگ و طولاني بود مامايم مي گفت " واي مهساسادات تو اولين باريه كه سوار مترو مي شي عزيزم "   مهساسادات : واي يعني مجبورم تا كرج رو پاي دانيال بشينم؟ نه! دانيال : واي خداي من يعني مهساسادات مي خواد تا كرج روي پاي من بشينه؟ يكشنبه 18/ 4/ 91  يازده ماه و 6 روز ...

  يا صاحب الزمان ادركني   بيا كه رايت منصور پادشاه رسيد نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد   توي اين شب عزيز من و مهساسادات رفتيم به جشن نيمه شعبان تو خيابون امام منتظر ستارخان خاله مهديه و دانيال ، عليرضا و مامانش ، خاله فاطمه و خيلي آشناهاي ديگه هم اونجا بودن خيلي خوش گذشت ، مهساسادات كلي دست زد و شادي كرد       مهساسادات : دانيال نگاه كن انگار اون طرف شيريني مي دن، لطفا برو واسه منم بگير پنجشنبه 15/ 4/ 91  يازده ماه و 3روز ...