مهسا ساداتمهسا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

مهسا سادات نازپري

دانشمند كوچولوي من 1

    سلام قشنگم ، فدات شم نانازم ، چقدر خندت قشنگه ماماني   اون روز مهساسادات همراه بابا محسن داشت روزنامه مي خوند ولي چه خوندني دوتايي خونه رو كرده بودن پر از روزنامه دانشمند كوچولوي من اگه چيز جديدي ياد گرفتي به منم ياد بده مهساسادات دو روزه كه بلده بايسته پنجشنبه  28/ 2/ 91  نه ماه و 16 روز   يه مطلب جالب پيدا كردم   ...
26 دی 1391

سلام آقا عرفان

  مهساسادات : ا ينجا خونه دخترخاله مامايمه  عليرضا پسر دخترخاله مامايمه عرفان داداش كوچولوي عليرضاست كه تازه چند وقته دنيا اومده ما هم رفتيم خونشون تا عرفان رو ببينيم اين ماشيني هم كه دست عليرضاست هديه عرفانه كه واسه داداش بزرگش آورده !!!   شنبه 13/ 3/ 91   ده ماه و 1 روز اين اولين باريه كه مهساسادات آبنبات چوبي مي خوره بابايم براش خريده امروز هم روز بعد از جهاز برون خاله مليحست كه بابايم اومده دنبالمون تا مارو ببره قزوين   سه شنبه 16/ 3/ 91  ده ماه و 4 روز خواب قشنگ مهساسادات چهارشنبه 17/ 3/ 91  ...
25 دی 1391

جشن ده ماهگي در باراجين

  باز هم ماهگرد مهساسادات ، گل دخملمون ، فرشته خونمون مهساسادات خیلی به طبیعت و پارک علاقه داره هر وقت بیرون می ریم نگاه کنجکاوش دنبال بچه هاییه که بدو بدو می کنن و مشغول بازین   در ضمن به گل ها هم علاقه داره دوست داره خیلی چیزا رو تجربه کنه بعدش هم رفتیم قسمت حیات وحش پارک و مهساسادات حیوونایی مثل گوزن و خرگوش رو هم برای اولین بار دید خلاصه اینکه فکر می کنم خیلی بهش خوش گذشت جمعه 12/ 3/ 91   ده ماه تمام ...
25 دی 1391

لباسم قشنگه ؟

  مهساسادات : امروز مامايم و بابايم واسم يه لباس خريدن كه با لباسايي كه تا حالا مي پوشيدم كلي فرق داره لباسم تورتوريه ،سفيده ، دامنش پفيه ،  خلاصه خيلي قشنگه ، دوسش دارم فكر كنم اين لباسو واسه عروسي خاله مليحه واسم خريدن اما طاقت نداشتم تا يك ماه ديگه صبر كنم ، اين شد كه پوشيدمش مهساسادات :  فكر كنم خيلي قشنگ شدم جمعه 22/ 2/ 91   نه ماه و 10 روز مهساسادات : بذار چند تا ژست ديگه بگيرم تا روز عروسي از دختراي ديگه كم نيارم   فكر كنم اين از همه بهتر باشه   ...
25 دی 1391

جشن نه ماهگي مهساسادات

  جشن نه ماهگي مهساسادات در شهربازي قزوين   حالا ديگه هوا خوب شده و مهساسادات مي تونه پارك رفتن رو تجربه كنه من و بابايم هم براي اولين بار تو روزي كه مهساسادات نه ماهش تموم مي شد ، برديمش شهر بازي البته فكر مي كرديم مهساسادات نتونه وسايل بازي رو سوار بشه اما نه تنها از سوار شدن استقبال كرد بلكه اصلا نمي ترسيد و خيلي هم دوست داشت     وقتي ماشين شروع به حركت مي كرد بدون اينكه بترسه بلند مي شد و مي ايستاد سه شنبه 12/ 2/ 91  نه ماه تمام     ...
25 دی 1391

چقدر ترشه!

  مهساسادات ميوه هاي فصل بهار رو خيلي دوست داشت   ب ا اينكه من و بابايم گوجه سبز رو نشونش نمي داديم اما با اين حال مهساسادات عاشق ميوه هاي ترش به خصوص گوجه سبز بود   اينم يه عكس بدون شرح يكشنبه 10/ 2/ 91  هشت ماه و 28 روز ...
25 دی 1391

اولين جشن عروسي

  در يك شب زيباي بهاري مهساسادات ما براي اولين بار به جشن عروسي دعوت شد و اون جشن عروسي برادرشوهر خاله مليحه بود چون اولين باري بود كه به جايي به اون شلوغي مي رفت ، متعجب و نگران بود دانيال : يعني اين شيريني رو بخورم يا بدمش به مهساسادات ؟ ادامه ماجرا در ادامه مطالب.. جمعه ۸/ ۲/ ۹۱  هشت ماه و ۲۶ روز   دانيال : نه مهساسادات شيريني رو به تو نمي دم   مهساسادات: مامان دانيال بهم شيريني نميده دانيال : معذرت مي خوام مهساسادات گريه نكن   ...
25 دی 1391

هديه عمه مهديه

    يه روز قشنگ بهاري كه خونه مامان بزرگ بوديم و عمه مهديه تازه از كاشان اومده بود  عمه مهديه جون مهساسادات رو غافلگير كرد اونم با يه دست لباس مهموني قشنگ كه از كاشان براش خريده بود و اين هم همون عكس معروف مهساساداته كه همه ديدنش   مهساسادات هم همون موقع لباس رو پوشيد و چند تا عكس انداخت ب ه خاطر اينكه عكسش قشنگ تر بشه خودش دستش رو به ديوار گرفته و وايستاده و اين اولين باري بود كه به تنهايي مي ايستاد   عمه مهربونم دستت درد نكنه خجالتم دادي سه شنبه ۵/ ۲/ ۹۱  هشت ماه و ۲۳ روز ...
25 دی 1391