مهسا ساداتمهسا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

مهسا سادات نازپري

انگشت گم شده

مامايم: يه شب كه واسه خريد كردن  مهساسادات رو تنها پيش بابايم گذاشته بودم و رفته بودم وقتي برگشتم بابايم چند تا عكس قشنگ از مهسا گرفته بود . ب چم انگشتش رو مكيده بود و خوابش برده بود. مهساسادات هميشه دنبال يه راه حل واسه حل مشكلاتش هست خيلي قشنگه نه؟ سه شنبه  90/10/13 پنج ماه و 1 روز يه عكس ديگه هم هست   ...
10 ارديبهشت 1391

اربعين امام حسين (ع)

  السلام عليك يا اباعبدلله روز اربعين رفتيم انديشه خونه عمه مريم جون تا آش نذري بپزيم همه اومده بودن . ولي از اونجايي كه خيلي هوا سرد بود ، مامايم فقط واسه چند دقيقه منو برد تو پاركينگ ساختمون و چند تا عكس ازم گرفت و طبق معمول بدون اينكه حتي يه قاشق بهم آش بده برمگردوند تو خونه!!! انگار مامايم و بابايم نذر كردن به من غذاي نذري ندن   دو تا عكس ديگه هم هست اگه حال داشتي ببين شنبه 90/10/24  پنج ماه و 12 روز     ...
10 ارديبهشت 1391

چنگولي - گوجه فرنگي

  عزيز دلم با ناخناش گوشه چشمش رو چنگ زد طوري كه منم صداي چنگ كشيدنش رو شنيدم بعدش هم كلي گريه كرد .   بميرم برات ماماني حالا راحت بخواب لالا لالا .......لا لا لا لا قربونت برم كه اينقدر قشنگ خوابيدي ني ناز   مهساسادات: حالا ديگه بزرگ شدم ، مي تونم چيزايي كه مامايم و بابايم مي خورن رو بخورم    ولي نمي دونم چرا تموم نميشه    مامايم و بابايم: البته مي دونيم كه بچه به اين سن نبايد گوجه فرنگي بخوره مهساسادات فقط اداي خوردن رو در مياره . پنج شنبه  90/11/6 پنج ماه و 24 روز &nbs...
10 ارديبهشت 1391

22 بهمن

اولين شركت مهسا سادات در راهپيمايي 22 بهمن   البته خانم كل مسير راهپيمايي رو خواب تشريف داشتن و اين پرچم رو وقتي خواب بود داديم دستش چند تا عكس ديگه در ادامه مطالب جمعه 90/11/22  شش ماه و 8 روز اين آقا پسر خرگوشي هم يه عكس با مهسا  انداخت و پرچمش رو گرفت و برد   ...
1 ارديبهشت 1391

سيد خانم

مهسا، سادات مي شود اولين عيد غدير مهساسادات - تهران - خونه مامان بزرگ انگار مهسا سادات تازه فهميده كه سيده و از اينكه بهش مي گن "سيدخانم " تعجب كرده. عمه هاش و عموهاش اون روز كلي تحويلش گرفتن و از شال سبزش خوششون اومده بود. اما سيد خانم به هيچ كس عيدي نداد!  سه شنبه  ٩٠/٨/٢٤  سه ماه و ١٢ روز ...
27 اسفند 1390

مسافر كوچولو

  اولين سفر مهسا سادات به سرزمين آبا و اجداديش اصفهان ب ا اينكه 5 ، 6 ساعتي تو راه بوديم اما مهسا گل مثل هميشه خانومي كرد و نه بيقراري كردو نه بدانقي همش مي خوابيد بيدار مي شد،  مي خوابيد بيدارمي شد،مي خوابيد بيدار مي شد، تا اينكه رسيديم نمي دونم چه خوابي مي ديد . ( لطفا روي عكس مكث كنيد تا موضوع خوابش رو ببينيد)     اينم اولين عكس مهسا وقتي تو روز عيد قربان رفت سرخاك بابابزرگ عزيزش و باهاش كلي حرف زد. البته چون هواسرد بود زودي رفت تو ماشين و خوابيد. یکشنبه ٩٠/٨/١٥ سه ماه و سه روز ...
27 اسفند 1390