اولين عاشوراي مهساسادات- در آغوش شير
السلام عليك يا اباعبدلله
صبح روز عاشورا وقتي همه خواب بودن مامايم و عمه مرضيه و نرگس جون رفتن حليم نذري گرفتن. باز هم من حتي يه قاشق كوچيك هم از اون حليم سهمي نداشتم شايد به خاطر اين بود كه باهاشون نرفته بودم.
طرفاي ظهر بود كه همگي سوار ماشين شديم و رفتيم بيمارستان شماره 2 محله قديمي بابايم.باز من سوار كالسكه و بقيه پياده . گاهي مي خوابيدم و گاهي بيدار مي شدم . اما اصلا صداي طبل و دهل هاي اطرافم منو بيدار نمي كرد. خلاصه اينكه باز هم با آرامشم ،خودمو تو دل مامايم و بابايم بيشتر جاكردم.
يه هو نمي دونم چي شد كه خودمو تو بغل يه شير ديدم.
سعي كردم خونسردي خودمو حفظ كنم و گريه نكنم .
آخه مامايم و بابايم هر ماه براي ماهگرد تولدم تو بغلم يكي از عروسكامو مي ذاشتنو عكسم رو مي گرفتن.
اما اين ماه منو تو بغل يه عروسك گذاشتن . اونم از نوع زندش . اونم از نوع شيرش . وايييييي
اينم دو تا عكس ديگه تو روز عاشورا
حالا ساكت . بابايم خوابيده .
سه شنبه 90/9/15 چهار ماه و 3 روز